عاشق شده بود و میترسید از رسوایی. غرورش اجازه نمیداد
عشقش را بروز دهد. اگر جوانک او را نمیخواست چه؟!
خانوادهاش چه میگفتند؟! تمام فکرش را مشغول کردهبود,
احساس گناه میکرد که تا این حد به یک پسر علاقهمند است
بدون آنکه این علاقه را به طرز معقولی عنوان کند. ا
حساس نوعی خیانت. تصمیم گرفت معشوقی برای خود بسازد.
یک معشوق ایدهآل که روزی خواهد آمد و تنها به او فکر کند تا
از آن احساس گناه و یا ترس از نبودن علاقه متقابل رها شود,
که در واقع میخواست جوانک را فراموش کند.
گرچه هنوز هم در اعماق وجودش او را میخواست,
و بالاخره ساخت آن معشوق ایدهآل را و تمام علاقهاش
را وقف معشوق ساختگیاش کرد. هر روز به او فکر میکرد
تا جوانک را فراموش کند. هر روز هرروز و ...
و از آن روز تمام خواستگارانش را رد میکرد,
تا معشوقش, معشوق ایدهآلش بیاید!
آخرین خواستگار, جوانک بود, اما دخترک او را نپذیرفت!
او منتظر معشوقش بود...
خورشید تیره شد
و ماه سیاه شد،
چون من عاشق او شدم
و او عاشق من نشد